|
گاهی چقدر دلم برای یک خیـــــــالِ راحت تنگ میشود . .
بودی کنار من اما چه سوت وکور من بودمو خودم! با این همه ولی از گوشه گیریات خسته نمی شدم.... تو با خودم که هیج با سایه ی منم حرفی نمی زدی ! با این همه ولی به شب نشینی دلم خوش اومدی......
تو را چه به فرهاد؟
مرد زندانی می خندید شاید به زندانی بودن خویش ؛
شاید هم به آزاد بودن ما !
راستی زندان کدام سوی میله هاست ؟؟
![]()
آدمها
دیگر کمتر اشـــک می ریزم...
دارم بُــــــــزرگ می شوم یا سنـــــــگ .... !!! خدا میداند...
نگاهی در چشم هایم جا مانده بود . . .
بگــذار بگـوینـد مغرورم ... !
مــــــــــــــــن دوسـتـت دارم هــایـم را
خـرج کـسـی کـه لـیـــاقــــتـــش
را نـدارد، نـمـیـکـنـم ♥
|
|