|
این روزها تنها چیزی که می خواهم سکوت است، یک کلبه چوبی وسط جنگل، یک آتش، یک فنجان چای تلخ….
جـــــــانم بـــــــــاش
تا به لبــــــم برســـی
می خواهم هـــــمه ببینند
با تـــو جان به لـب شدم . . . ♥
انگار یادم رفته نباید لهجه ی آب را برای همه تعبیر کرد هر چشمی صراحت باران را نمی فهمد !
دیشب که باران آمد … میخواستم سراغت را بگیرم … اما خوب میدانستم این بار هم که پیدایت کنم ، باز زیر چتر دیگرانی..
درد و دل هاب خدا.. سوگند به روز وقتی نور می گیرد و به شب وقتی آرام می گیرد که من نه تو را رها کرد ه ام و نه با تو دشمنی کرد ه ام. (ضحی 1-2) و راهی پیش پایت بگذارم او را که مرا به سخره گرفتی. (یس 30) که گمان بردی خودت بر همه چیز قدرت داری. (یونس 24) و این در حالی بود که حتی مگسی را نمی توانستی و نمی توانی بیافرینی و اگر مگسی از تو چیزی بگیرد نمی توانی از او پس بگیری (حج 73) پس چون مشکلات از بالا و پایین آمدند و چشمهایت از وحشت فرورفتند، و قلبت آمد توی گلویت و تمام وجودت لرزید چه لرزشی، گفتم کمک هایم در راه است و چشم دوختم ببینم که باورم میکنی اما به من گمان بردی چه گمان هایی .( احزاب 10) تا زمین با آن فراخی بر تو تنگ آمد پس حتی از خودت هم به تنگ آمدی و یقین کردی که هیچ پناهی جز من نداری، پس من به سوی تو بازگشتم تا تو نیز به سوی من بازگردی ، که من مهربان ترینم در بازگشتن. (توبه 118) وقتی در تاریکی ها مرا بزاری خواندی که اگر تو را برهانم با من می مانی، تو را از اندوه رهانیدم اما باز مرا با دیگری در عشقت شریک کردی . (انعام 63-64) و رویت را آن طرفی کردی و هروقت سختی به تو رسید از من ناامید شده ای. (اسرا 83) آیا من برنداشتم از دوشت باری که می شکست پشتت؟ (سوره شرح 2-3)
پس کجا می روی؟ (تکویر 26) پس از این سخن دیگر به کدام سخن می خواهی ایمان بیاوری؟ (مرسلات 50) چه چیز جز بخشندگی ام باعث شد تا مرا که می بینی خودت را بگیری؟(انفطار 6) مرا به یاد می آوری ؟ من همانم که بادها را می فرستم تا ابرها را در آسمان پهن کنند و ابرها را پاره پاره به هم فشرده می کنم تا قطره ای باران از خلال آن ها بیرون آید و به خواست من به تو اصابت کند تا تو فقط لبخند بزنی، و این در حالی بود که پیش از فرو افتادن آن قطره باران، ناامیدی تو را پوشانده بود (روم 48) من همانم که می دانم در روز روحت چه جراحت هایی برمی دارد و در شب روحت را در خواب به تمامی بازمی ستانم تا به آن آرامش دهم و روز بعد دوباره آن را به زندگی برمی انگیزانم و تا مرگت که به سویم بازگردی به این کار ادامه می دهم. (انعام 60) من همانم که وقتی می ترسی به تو امنیت می دهم (قریش 3) برگرد، مطمئن برگرد، تا یک بار دیگه با هم باشیم (فجر 28-29) تا یک بار دیگه دوست داشتن همدیگر را تجربه کنیم. (مائده 54)
نشسته بر بساط صبحانه و آرام لقمه برمیداشت
شیطان گفت: خود را بازنشسته کرده ام. پیش از موعد
سینه می زنی؟
شیطان گفت: من دیگر آن شیطان توانای سابق نیستم.
میدادم، روزانه به صدها دسیسه آشکارا انجام میدهند.
شیطان در حالی که بساط خود را برمیچید تا در کناری آرام بخوابد،
نمیدانستم که نسل او در زشتی و دروغ و خیانت،
مهمــ نیستـــــ...چطـــور
من نمی دانم این دلتنگی دلتنگی که می گویند چیست ؟!!!
با همــ ــه چیـ ـــز کنـ ـــار آمــ ــده ام
هی ...!!
پاییـــــــــز...!! ابرهایت را زودتر بفرست... شستن این گرد غم از دل من چند پاییز باران میخواهد....
دلت تنگِ یک نفر که باشـــــ ـــــه
بخشي از كتاب "بابا لنگ دراز" اثر جين وبستر از نامه های "بابا لنگ دراز" به "جودی ابوت" جودی! کاملا با تو موافق هستم که عده ای از مردم هرگز زندگی نمی کنند و زندگی را یک مسابقه دو می دانند و می خواهند هرچه زودتر به هدفی که درافق دوردست است دست یابند و متوجه نمی شوند که آن قدرخسته شده اند که شاید نتوانند به مقصد برسند و اگرهم برسند ناگهان خود را در پایان خط می بینند. درحالی که نه به مسیر توجه داشته اند و نه لذتی از آن برده اند. دیر یا زود آدم پیر و خسته می شود درحالی که از اطراف خود غافل بوده است. آن وقت دیگر رسیدن به آرزوهاو اهداف هم برایش بی تفاوت می شود و فقط او می ماند و یک خستگی بی لذت و فرصت وزمانی که ازدست رفته و به دست نخواهد آمد. ... جودی عزیزم! درست است، ما به اندازه خاطرات خوشی که از دیگران داریم آنها را دوست داریم و به آنها وابسته می شویم. هرچه خاطرات خوشمان از شخصی بیشتر باشد علاقه و وابستگی ما بیشتر می شود. پس هرکسی را بیشتر دوست داریم و می خواهیم که بیشتر دوستمان بدارد باید برایش خاطرات خوش زیادی بسازیم تا بتوانیم دردلش ثبت شویم. دوستدارتو : بابالنگ دراز
تلنگر کوچکی است بارانـــ
در زندگـﮯ بـرآﮮ هر آدمـﮯ !
"تـــو "
چـقــدر سـخـتــ اسـتــ کهـ لبـــریــز باشـی از گفتــن
غربت را نباید در الفبای شهر غریب جستجو کرد . همین که عزیزت
نگاهش را به دیگری فروخت تو غریبی !
ساده لباس بپوش! ساده لباس بپوش!
داستــان تبــر سیاه پوشیده بود، به جنگل آمد ... استوار بودم و تنومند ! عشق های توخالی! می دانی ..
تا عاشقانه های این عاشق های تو خالی ! آرامــ...م کـ...ن.. این بـــــار فقط می گویم: ببین! من خسته امــ.. کمی آراممــ کن.. همــ....یــن..!
مــ....ا [♥ ] نبودن هایمـ را با خاطراتـــــے سر کـــ ــــن
زانویــ غـمـــ حــِســادَتــــــ نـــَكـــُنـــــــــ . . . !!
تنهایی چیز عجیبی نیست ... فقط یک فنجان قهوه ی تلــــــخ می خواهد و هوای بارانی !
آنــقدر نــیستی ، که گــــــــــــاهی حـس میکنم ، عشق را نـــسیه به من داده ای ... !!! " بــی تـــابم " ... ! نـــقد مـی خواهمت ... !!!
دَمــَــش گـــَــرمـ ...
آسمان دلم
غصه مرا خورد..! وقتی دیدم دست به سینه ایستاده ای من تمام راه را برای آغوشت دویده بودم..
حکایت رفاقت من با تو
خسته ام رفیق
خسته
نه اینکه کوه کنده باشم
دل کنده ام..
![]() |
|